این روزها وقتی به آیینه شفاف گذشته نگاهی میکنم میبینم روزهای خوش گذشته در شور شوق بودن،لحظه های ناب خنده های اصیل،نگاههای محبت آمیز کودکی،و شاید دعوایی از سر شیطنتهای بچگی،دیگر نیستند.چرا که ما بزرگ شده ایم ولی نه آنقدر که باید،و دیگر کودک نیستیم نه آنطور که شاید از تک تک ثانیه هایی که میگذرند و مرا از لحظه های ناب کودکی صادقانه ام جدا میسازند دلخونم.من کودکی را در مدرسه ای به جای گذاشته ام که کودکانش بی آلایش محبت میکردند،در پشت حیاط زیر درخت مجنون وکنار جوی آبی پیش دوستان کوچکی که از هر میراثی گران بها تر بودن،در پس بازی هایی که با شوق بودن انجام میگرفت،خنده هایی که از ته دل بود و بس طولانی،و گریستن هایی که شاید برای شکستن نوک مدادرنگی بود اما اندک.چه زیبا در پس کودکی مان بخشیدن را بلد بودیم،دوست داشتن را بی آنکه چشم به چیزی حتی اندک داشته باشیم هدیه میدادیم. همدیگر را برای هم و با هم دوست میداشتیم...

نظرات شما عزیزان:
|